حالا هی بچه میرفتن می یومدن
داداشم بزرگم گفت انور وایسا منم اینور بچه هارو وادار میکردیم از زیر اون بگذرن
حالا اون از اون طرف تونل میومد منم از اینور بچه های ملت دیگه فکر میکردن تونل وحشته نیگذاشتیم رد بشن
هنگام خروخ یه سشوار بود از اونا که خودمون استفاده میکنیم نوبت به من رسید داداشم میگه کارت تموم شد سشوار رو بردار بریم منم سرم خشک کردم یه پسر بود گفتم سشوار میخوای گفت اره گفتم این مال خودمونه میخواییم ببریم بنده خدا هنگ کردداشت میرفت گفتم بیا خشک کن بعد بعده میخوام ببرم به شوخی گفتم سشوار رو نبردیم
در گذر روزهای من...برچسب : نویسنده : hn71o بازدید : 131